تلخ است دل بریدن و از من رمیدنت
باید دوباره “هی بدَوم” تا رسیدنت!
گلخندهای باغ لبت بود و چشمهام
آغازِ شوم حادثه شد سیب چیدنت
ابراز عشق کردم و پاسخ سکوت بود
اما شکست بغض مرا لب گزیدنت
میخواستم تمامی تو سهم من شود
راضی شدم به”از لب فنجان” چشیدنت
باید برای لمس نگاهت وضو گرفت
ای چشمهات،کعبه و معراج،دیدنت
“عیسی”تر از مسیحم و تنهاتر از خدا
بر من بِدَم که زنده شوم از دمیدنت
«تو» چکه چکه میچکی از سقف “بیت”هام
«من» لحظه لحظه مستم از اینسان چکیدنت
ای دل درون سینه چنین بال و پر نزن
شرمندگیست حاصل من از تپیدنت
هخا هاشمی
Read More