نمیخواهد فلک دیگر، حیات نیمه جانم را
خراشش داده تیغِ غم، دوباره استخوانم را
لباس وصل پوشیدم، که از غمها جدا باشم
ولی هجران سیَه کرده، فضای آسمانم را
به هر سو میروم غم هم، به استقبال میآید
نشان کرده بلا گویی، مسیرِ کاروانم را
به تیمار دل زارم، ندیدم مرهمی جز اشک
به گندمزارِ مژگانم، زدم سیلِ روانم را
به جز تلخی از این خرزهرهها کامم نخواهد دید
یکایک آزمودم چون، خلوصِ هَمرَهانم را
به هر آهو که رو کردم، به طینت گرگ بود و من
از آن پس پرچمش کردم، زِهِ تیر و کمانم را
ستمگر چرخ بازیگر، کمر بسته به کینِ خود
بسوزانَد من و صدها.. تن از اطرافیانم را
دگر در گردشِ روز و.. شبِ دنیا فرازی نیست
بریدم از خمِ هستی، نشاطِ نیمه جانم را
محسن مرادی مصطفالو
